نوشته های من!



برای صرفه جویی قرار شد که از تهران به جای آنکه با قطار برای دیدن پدر و مادرم به "م." بروم، 24 اسفند با ماشین برادرم که در دست من است به شمال راه افتادم تا چند روزی در خانه خواهرم باشم و دو روز قبل از عید به "م." بروم و تا پایان تعطیلات آنجا باشم. من کماکان به خاطر بارندگی و برف و سیل و بسته شدن راه ها و به زیر آب رفتن روستاهای شمال در خانه خواهرم هستم و لحظه تحویل سال اینجا خواهم بود. اینجا دستم به کاری نمی رود. نه مطالعه می کنم. نه زبان می خوانم. نه روی پایان نامه کار می کنم. نه تفریح درست و حسابی می توانم انجام دهم. دوست دارم سریع تر به "م." بروم و اگر بشود فردا حرکت کنم.

یک سال گذشت. پارسال این موقع قرار بود دوباره برای کنکور ارشد بخوانم تا بتوانم گرایشم را تغییر دهم. اما رها کردم و تصمیم گرفتم همان گرایشی که در ارشد بودم را ادامه دهم و به جایش برای استقلال مالی تلاش کنم. برای همین شروع به یادگیری برنامه نویسی front-end کردم. وقتی به جای خوب رسیدم قرار شد که حسین (همخانه ای سابق من) به من پروژه واقعی بدهد تا انجامش بدهم و رسما وارد کار بشوم. آن موقع دیدم که برنامه نویسی وب همه انرژی مرا می گیرد خصوصا آن موقع که مسئولیت یک پروژه بر دوشم بیفتد و من نمی توانم به درس و زبان برسم. آن مهارت را فریز کردم و همزمان کنکور هم دادم تا شاید رتبه کافی برای تغییر گرایش را کسب کنم. آن موقع من در آن خانه 60 متری یک و نیم خوابه بودم به همراه دو آدم دیگر که از بوی گند بدن یکیشان حال تهوع به من دست میداد و از دروغ و غرور یکی دیگرشان دائم در عذاب بودم. می خواستم از شر آن خانه خلاص شم. برای همین به دنبال خانه ی کوچک مستقل رفتم. چند روزی گشتم و گشتم و گشتم. دقیقا موقعی بود که قیمت خانه ها دوبرابر شده بود. خیلی سردرگم بودم. اضطراب زیادی داشتم. نمی دانستم شرق بگیرم یا غرب. اصلا نمی دانستم با این قیمت ها منطقی است که پولم را خرج کنم یا نه. از خیرش گذشتم و بار و بندیلم را بستم و به م رفتم تا تابستان را در کنار پدر و مادرم سپری کنم. تابستان کتاب لاک را خواندم. همان کتابی در پایان نامه ارشدم به من کمک کرد. تابستان که تمام شد برای رفتن به تهران و شروع کلاس ها آماده شدم. خانه اشتراکی را تخلیه کردم و یک ماهی در پانسیون مستقر شدم. اما چه ماهی بود آن یک ماه. از طرفی رتبه کافی برای قبولی در گرایش مورد علاقه ام را آورده بودم اما معلوم نبود از نظر قانونی ممکن می شود یا نه. هر طور که شد به گرایش مورد علاقه ام راه پیدا کردم و زندگی من دوباره معنایش را پیدا کرد و شاید یکی از مهم ترین اتفاقات این یک سال بود. از طرف دیگر یک خانه مستقل در محله ای خوب در شرق تهران پیدا کردم و توانستم در آن مستقر شوم و دروس گرایش جدید را بگذارنم. حدودا سه ماه پیش بود که استاد مورد علاقه ام را پیدا کردم و توانستم در موضوع مورد علاقه ام کار پایان نامه ام را آغاز کنم که کماکان مشغول آن هستم. امیدوارم به زودی تا اواسط تابستان سال آینده داده هایم را تحلیل و مقاله را سابمیت کنم. امسال سالی بود که در روابطم موفق نبودم ولی تجارب خوبی کسب کردم. اگرچه از دست آن دختر رنج بسیار بردم و احساس می کنم که دائما مرا بازی می داد اما یک قدم مرا به جلو برد. امسال توانستم در کارگاه های خوبی که مشاورم برگزار کرده بود شرکت کنم و آگاهی و مهارت های ارتباطی ام را ارتقا بدهم. دو ماه قبل هم از طریق تلگرام با یک دانشجوی دختری که هشت سال از خودم بزرگ تر بود به صورت اتفاقی آشنا شدم که داستانش را در پست های بعدی می نویسم. اتفاق دیگر امسال این بود که یک ترم به کلاس آواز رفتم که منجر به ورود من به دنیای هنر و موسیقی شد و در نهایت در پایان سال هم تصمیم گرفتم تا به کلاس تار بروم. حدود هفته قبل بود که تارم را خریدم تا بتوانم در سال جدید نواختن ساز را شروع کنم.

این خلاصه ای از اهم اتفاقات سال پیش برای من بود.

فردا دوباره می آیم و از اهدافم برای سال آینده خواهم نوشت.


وقتی به نوشته های دوسال قبل خودم در 23 سالگی در این وبلاگ نگریستم، تغییرات خودم چقدر برایم عجیب بود. اما من آدمی بودم و هستم که با شش ماه قبل خودم فرق می کنم. من همیشه به دنبال رشد بودم. به دنبال تجربیات جدیدتر.

شاید فکرش را نمی کردم که بیایم تهران و برای ارشد تغییر رشته دهم و به چنین رشته جذابی وارد شوم.

اگر چه آن زمان هم خیلی مذهبی نبودم اما شاید فکرش را نمی کردم که تبدیل به یک آدم "کاملا" غیرمذهبی و تقریبا آگنوسیک شوم و افکار پوسیده و غیرواقعی را کنار بگذارم.

شاید فکرش را نمی کردم که دوستان گذشته ام را کنار بگذارم و با افرادی جدیدتر آشنا بشوم.

اما.

اما کماکان باید تلاش کنم. زندگی بدون داشتن هدف و بدون تلاش برای رسیدن به آن، یک مرگ زودهنگام است.

تلاش کن. تجربیات جدید را تجربه کن. من دریافته ام که تفریح زمانی لذت بخش است که بعد از تلاش باشد.


میدانستم که قبل ها در "بیان" یک وبلاگ داشتم ولی نمی دانستم هنوز آن وبلاگ وجود دارد. فکر می کردم که حذفش کرده ام. تا اینکه خواستم در وبلاگ فردی دیگری در "بیان" پیام بگذارم اما فقط کاربران خود "بیان" اجازه داشتند نظر بدهند. برای همین خواستم وارد حساب کاربری ام شوم اما شناسه را فراموش کرده بودم تا اینکه بازیابی شناسه را زدم و وارد اکانت خودم شدم و در کمال تعجب دیدم که یک وبلاگ وجود دارد!

خیلی هیجان زده ام. من چند ماه پیش دوباره وبلاگ نویسی را شروع کرده بودم اما در بلاگر. ولی الان می خواهم مطالب آنجا را به اینجا منتقل کنم.


من: یک سوال! بازار تهران پوشاک مردونه چی داره؟ می خواستم لباس بخرم ولی گرون نه. می خواستم ارزون باشه.

رفیقم: حاجی! منم هیچی [از خارج] نخریدم. هر چی میومدم دست بذارم ریالی که حساب می کردم اعصابم خرد می شد. رفتم فقط 5 تا پیراهن خریدم دونه ای 800 - 700 هزار تومن!

من: (ایموجی تعجب)

رفیقم: تازه توی حراجی که 30-40 درصد آف خورده خریدم.

من: (ایموجی نگاه بالا)

این رفیقم آدمی است که سالی دو سه بار و هر دفعه سه چهار کشور مختلف سفر می کنه اما همیشه از بی پولی و نداشتن شکوه می کنه! هر بار که پیش همیم، از اعصاب خردی هاش به خاطر دوست دخترش بهم میگه و از چندین رابطه جنسی موازی الانش و قبلنش! اون خیلی خوب میدونه که من نه مثل اون اینقدر پول دارم و نه مثل اون اینقدر رابطه! ولی دائم از خارج رفتن و دوست دخترهاش بهم میگه و بازم می ناله! گاهی فکر می کنم آیا این آدم واقعا دوست واقعی منه که اینقدر احتیاج داره خودشو با این چیزا جلوی من بزرگ نشون بده و فخر بفروشه؟ اگرم این چیزا رو فخر به حساب بیاریم مگه توی دوستی واقعی فخرفروشی وجود داره؟ گاهی هم فکر می کنم براش چون عادیه این چیزا، قصد فخر فروشی نداره! ولی من به خوبی می دونم نیاز داره به این کار! یادمه یک شب اینقدر از روابط موازی و جنسیش برام تعریف می کرد که حالم از ریختش به هم خورد و دوست داشتم از خونم پرتش کنم بیرون! این در حالی بود که کاملا با قیافم بهش نشون داده بودم تمایلی ندارم درباره جزئیات روابط جنسیت بشنوم ولی بازم تکرار می کرد!


میدانستم که قبل ها در "بیان" یک وبلاگ داشتم ولی نمی دانستم هنوز آن وبلاگ وجود دارد. فکر می کردم که حذفش کرده ام. تا اینکه خواستم در وبلاگ "بیان" پیام بگذارم اما فقط کاربران خود "بیان" اجازه داشتند نظر بدهند. برای همین خواستم وارد حساب کاربری ام شوم اما شناسه را فراموش کرده بودم تا اینکه بازیابی شناسه را زدم و وارد اکانت خودم شدم و در کمال تعجب دیدم که یک وبلاگ وجود دارد!

خیلی هیجان زده ام. من چند ماه پیش دوباره وبلاگ نویسی را شروع کرده بودم اما در بلاگر. ولی الان می خواهم مطالب آنجا را به اینجا منتقل کنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ویپوز کارتخوان و پوز موبایلی و سیار خانم پز سم مورچه تاپسو صفحه شخصی مجید بختیاری دختران بهشتی دانلود Love Stories